از دهان دررفته‌های یک دخترک



هفته ای که گذشت پر از اتفاق بود اما نمیدونم چرا بی حس شدم به بعضی چیزها یا استرسشو انکار میکنم! شنبه جلسه پیش دفاع داشتم و هرچی تلاش کردم که کمی مطالعه کنم و وقت بگذارم و به سوالاتی که ممکنه ازم بشه فکر کنم نتونستم! به سختی تا دقیقه 90، پاورپوینتم را آماده کردم و رفتم دانشکده. استاد راهنمای محترم حتی پیش از جلسه، یک گفتگوی کوتاه با من نکرد که توصیه ای بکنه فقط بهم گفت «ساعت 2 خودمو میرسونم و پرید توی اتاق جلسه اش!»

داورها یکی یکی اومدن و نشستن و من رو نگاه میکردن و توی چشماشون این سوال بود که پس استادای خودت کجان. یکی از مشاورها نیومد و بالاخره با حضور جناب راهنما جلسه شروع شد. وقتی توی یک مسیر هنوز کوچیکی و میخوای خلاف جریان آب شنا کنی، به جز جریان آب باید منتظر خیلی چیزها باشی. نمیدونم ملاک تعیین این داورها چی بود ولی چیزی که توی اون جلسه 2-3 ساعته دیدم این بود که هیچکدوم از این 7 استاد گرامی، نفهمیدن چی به چیه و سردرنیاوردن از کار. و این برای من یه تاسف عمیق داشت که نتونستم حتی چند بار سرمو به نشونه ناامیدی ازشون، ت ندم!

بعد همین طور توی افکار خودم غرق شدم. یاد روزی افتادم که رفته بودم پیش مدیر گروه و میخواستم اجازه بده که استاد راهنمام رو از یه گروه دیگه و یا حتی دانشگاه دیگه انتخاب کنم. بهم گفت نمیشه چون در چندسال گذشته ما این اجازه رو دادیم اما بقیه گروه ها با ما نگرفتن! اصرار کرد که فلان استاد جهت کاریش به موضوع تو بیشتر میخوره و تنها گزینته. قبول کردم و با خودم گفتم مشاورها رو فلانیو بهمانی انتخاب میکنم عوضش! پیش استاد راهنما رفتم و بهم گفت من به شرطی قبول میکنم که ایکس مشاورت باشه! هرچی اصرار کردم گفت شرطم اینه. پذیرفتم و نزد ایکس رفتم. گفت من از کار شما سردرنمیارم و در تخصصم نیست، اگه میخوای من باشم ایگرگ هم بشه مشاور دومت حداقل :| و من هرچی سعی کردم نتونستم این گروه رو متقاعد کنم. کمر همتم رو بستم که خودم انجامش میدم و از کسی کمک نمیگیرم به جز کریس و کیز! (دو تا محقق مهمی که توی اون زمینه میشناختم)

به خودم اومدم و دیدم علیرغم راه سختی که تنهایی اومدم، با آدمهایی طرف هستم که توی این زمینه بیسوادن، حتی اگر متخصص خوبی در حوزه خاصی باشن و با این حال ابراز نظر میکنن. و بدتر از اون، اینه که باید برای به دست آوردن نظر این آدمها و گرفتن تاییدشون، ساختار کارم رو به زحمت تغییر بدم و به این فکر کنم که نهایتش نسخه ای که چاپ میکنم و به دانشگاه و بقیه میدم، نسخه اولیه خودمه و نه نسخه تغییر داده شده بر اساس نظر این علما!

نمیدونم چجوری باید در حدود یه ماه و نیم، این کارو انجام بدم، اون هم وقتی میدونم غلطه. و این ناامیدی وقتی بیشتر میشه که به کامنت استادم روی صورتجلسه دفاعم نگاه میکنم که نوشته : «کولرها و پرده اتاق دفاع تعویض شود»


شاید باید این پست رو دیروز مینوشتم اما لمس و ثبت یه سری چیزها مثه عکس گرفتن از اون زیبایی، در وقتیه که داره اتفاق میفته. حسشو خراب میکنه.

دیروز برام روز خاصی بود. نمیتونم بگم روز خوب یا بد. روزی پر از افت و خیز. روزی که شاید بهترین روز زندگیم بشه. روزی که هم درد داشت هم شادی. هم غصه داشت هم اشک شوق. روزی که حس کردم خدا یه نظر دیگه بهم انداخته و آغوششو برام باز کرده.

دیروز هیجانات زیادی رو تجربه کردم، بهت، بی حسی، شادی بی وصف، حس حماقت، حس بزرگی، غم عمیق، امید، ترس خیلی زیاد. خیلی چیزها. نمیدونم اسمشو چی بذارم که بتونم خوب منعکسش کنم.

دیروز برام روزی بود که حس کردم سال 96 میخواد برام بهترین سال زندگیم بشه. امیدوارم فراموشش نکنم و لابلای روزمره های زندگیم گمش نکنم.

فکرش رو که میکنم میبینم ازین روزها کم توی زندگیم نیومده، اما گاهی ندیدمش یا شرایط جوری بوده که اگر هم دیدم، نتونستم بگیرم و ولش نکنم.

موقع نوشتن این پست هم حس های مختلفی توی دلم میاد و میره. مثه ترسی که الان توی وجودم نشسته. برای خودم عجیبه، خیلی عجیب. برای منی که آدم هیجانی ای نیستم، حس عجیب و خاصیه. انگار همه وجودم منتظر یه اتفاقه که نمیدونم چیه. انگار سیستم FFFS بدنم پرکار شده و غدد فوق کلیوی ام هرچی داشتن روونه کردن توی خونم!

امیدوارم بتونم این زیبایی رو حفظ کنم. امیدوارم بتونید روزهای خوب زندگیتون رو پیدا کنید. منظورم روزهایی که شادید یا توش به موفقیتی میرسید نیست، وقتی تجربش کنید میفهمید که این روز همون روزه. این روز میتونه حاصل یه اتفاق بد باشه یا حتی بدترین اتفاقی که میتونه براتون بیفته. کاش انقدر قوی باشیم که بتونیم خوبی اون روزها رو درک کنیم. نمیتونم دعا کنم که ازین روزها توی زندگیتون زیاد باشه چون گاهی دیدن زیباییش خیلی سخته، اما امیدوارم وقتی براتون اتفاق بیفته که حتما زیبایی و آرامش بی وصفش رو درک کنید. دلتون آروم و لبتون خندون :)


یک هم اتاقی دارم که بسیار یه دندست و حرف همیشه حرف خودشه

دیروز میگفت خیلی دلم برای آقای فلانی میسوزه

پرسیدم چرا

گفت میخواد ازدواج کنه، خیلی هم دلش میخواد زودتر سروسامون بگیره ولی کیس خوب پیدا نمیکنه، هیچکدوم از آدمای دور و برش یا دوست دخترهاش، یا مناسبش نیستن یا نمیپسنده!!

گفتم خب این کجاش جای دلسوزی داره؟

گفت خب خیلی ناراحت کنندست که یه مرد بخواد ازدواج کنه اما نتونه، فرق میکنه با یه زن!

هرچی براش توضیح دادم که دلت واسه خودت و من بسوزه که حتی حق انتخابی که اون آقا داره رو هم نداریم، کوتاه نیومد و به نظرش اون خیلی مظلوم بود! خدا رحم کرده که این آقای متولد 1370، نه تنها توی دانشگاه، که توی هر کشوری هم یه دوست دختر داره که هر ترم یه سمینار شرکت کنه و بره پیشش، وگرنه از غم بی همسری تلف میشد! و باز خدا رحم کرده که یه پدری داره که خرج این سفرهای خارجیشو بده که مبادا پسرش افسرده بشه.

+ ازین که بعضی خانم ها، زیادی همیشه هوای مردا رو دارن و خودشونو یادشون میره خوشم نمیاد.


پنج شنبه عقد خواهره. ان شالله البته! چون تا این لحظه تقی به توقی میخوره هی میگه من اصلا پشیمون شدم نمیخوام! :دی

از جمله روز جمعه که قرار بود بیان برای خرید، اونم صبح! ولی بخاطر همینایی که گفتم شد غروب! و دیر اومدن و نرسیدن خرید کنن. فقط نذاشتن من با هولدن و دوستان بریم کوه :|

رفتیم چشم بازارو دراوردیم تا حدی و راهیش کردم رفت. چون سلیقه هامون زیاد با هم جور نیست و خودشم خسته شده بود و زیاد نگشت.

امروز رفتم برای خودم لباس ببینم. اولین لباسی رو که پوشیدم با قیمتی کذایی خریدم و همونجا هم هرچی سعی کردم نخرمش نتونستم و بعد گفتم فوقش اینو نمیپوشم چون نمیخوام از عروس، عروس تر بشم و خواهرم هم ناراحت بشه. بعدشم اینهمه پول برای یه عقد ساده؟ اینو بذارم عروسیش بپوشم و برای عقد یه لباس ساده تر بخرم. ولی فکر نکنم دیگه از چیزی خوشم بیاد یا فرصت کنم باز برم خرید، حالا پولش بماند.

الان هم میترسم با خشم خواهر روبرو بشم که چرا لباس خودت قشنگتره! هم اینکه برای عروسیش لباس به این خوبی پیدا نکنم! هم اینکه لباسم به نسبت بقیه فامیل خیلی توو چشم باشه! و هم اینکه چشم بخورم :دی

نمیدونم چیکار کنم


روزایی که تدریس دارم، با وجود خستگی، خیلی شارژترم! انقدر که میتونم وقتی غروب برمیگردم، یه عالمه کار انجام بدم! نمیدونم بخاطر دانشجوهاست یا حس خودکارآمدی یا چیز دیگه. ولی انقدر برام حس خوبی هست که دارم فکر میکنم چجوری ادامه دار داشته باشمش و حفظش کنم.

+ دیروز یکی از پسرهای دانشجو، که البته دانشجوی من نبود، توی راهرو، یه نگاهی بهم کرد و به دوستش گفت «ببین کار ما به کجا رسیده!» نمیدونستم ازین حرفش خوشحال بشم یا ناراحت!

* عنوان این پست یه روش درمانیه که هدفش افزایش تقویت های مثبت محیطی و کاهش تنبیه های محیطیه که بیشتر با انجام فعالیت های لذت بخش انجام میشه و خلق فرد رو بهبود میده، چون فرد رو از چرخه کرختی و ناراحتی و حتی افسردگی، بیرون میاره.


محبتی کردم به یکی که الان بلای جون خودم شده! البته بلای جونم نه، بلای پایان نامم. خیلی مفت مفت، روند کارای دفاعم رو به تاخیر انداختم، سر همین که هر چی بلدم رو به همه میگم :| البته اگه باعث بشه شهریه بدم، همچین مفت هم نیست! :|

دلم میخواد زمان چندسالی بایسته و یه دل سیر به کارای عقب افتاده ام برسم. یا اینکه بی دغدغه؛ اصلا هیییییییچ کاری نکنم و فقط مال خودم باشم.

بعد نوشت: از یکی خواستم چیزی رو بهم یاد بده و هزینشو هم بهش بدم. ایشون به علت زیاد نشدن دست در بازار، و خست علمی، نپذیرفت!



ببخشید که نبودم و جواب ندادم و نخوندمتون این مدت

البته جسته و گریخته بعضی مطالبتون رو خوندم

رفتم مشهد

همراه خواهر

هم خوب بود هم بد

دو روز اولش حالم خیلی بد بود. خیلی که میگم یعنی خیلی بیشتر از خیلی

یه روز تونستم تنهایی برم حرم. اون چندساعت خیلی خوب بود. یه حس تخلیه و بی حسی داشتم بعدش. انگار که دیگه دلت نخواد تا آخر دنیا لبهاتو برای گفتن کلمه ای از هم باز کنی. سکوت کنی و خیره بشی به یه نقطه

موقع برگشت یه حس ترس داشتم. ازین که باز برگردم توی این دنیا. حس علی سنتوری رو خوب درک کردم وقتی به روانشناسش میگفت میخواد برای همیشه توی کمپ بمونه و میترسه برگرده و دوباره بد بشه. شایدم میترسید ازینکه هیچکس توی دنیای بیرون منتظرش نبود.

ولی منم دقیقا همین حسو داشتم. حس اینکه نمیخوام برگردم توی این دنیا. حس ترس از این دنیای مسخره. دلم میخواست اگه میشد میموندم همونجا.

توی راه برگشت دلم میخواست یه اتفاق بیفته و همه چیز تموم بشه. سقوط کنیم یا هرچیزی که برنگردم. حس میکردم حرفامو با خدا زدم و سنگامو وا کندم. ولی نمیدونم چرا انگار براش کافی نبوده حرفای من.



روزهای سختیه

هرهفته سه شنبه حالم خرابه. هم میدونم و هم نمیفهمم چرا

مشغولیت روزها هم خوبه هم بد

گاهی جونی ندارم واسه مراجعانم بذارم

گاهی بودنشون حالمو بهتر میکنه

امروز تعطیل بودم بخاطر کرونا اما باز هم اون حال

و اون خواب طولانی لعنتی

و تاتها

و اون جان دو

همه شون کلافه ام میکنه

هرروز اینه

تشویش و بغضی که خاک میشه و جاش لبخند میاد

یه سوشال رول حال بهم زن

 


چندسال پیش توی دنیای مجازی با کسی اشنا شدم که مقالاتمو خونده بود و یه دنیا سوال داشت. هرروز که ایمیلمو باز میکردم با سوالات این فرد مواجه میشدم و باحوصله جواب میدادم. هیچوقت نفهمیدم این اقا که حدود 70 سالشه دقیقا چیکارست اما حس کردم درسته و قابل اعتماد. هرچی سعی کرد متقابلا کمک من رو جبران کنه نپذیرفتم. کتابش که چاپ شد دو نسخه برام فرستاد. با اینکه خودش ساکن امریکاست چندبار بهم زنگ زد و تشکر کرد. من واقعا حس نمیکردم کمک خاصی کرده باشم اما هنوز هم این ادم قدردان و بامعرفته و من بی معرفت!

مدام توی تلگرامم برام پیامای انرژی مثبت میفرسته و من حتی نمیخونم!

Harati


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود کتاب محشای قانون مجازات اسلامی ایرج گلدوزیان داستانهای کوتاه و بانمک دکتر علیرضا حاتمی زاده تجاري -آموزشي-علمي-پزشکي دانلود سریال موچین سَربار اتوبار کرج Parnell